صندوقچه خاطرات

بدون عنوان

يكي از روز ها من و مامانم وخواهر و برادرم رفته بوديم حمام مادرم اب شير را باز كرد ديد يك سوسك از پشت فرنگي يك دفعه سوسك امد بيرون مادرم رفت تاپيف باف اخرش با اب ان را كشتيم دوباره امديم تو حمام ديديم از بالاديوار 1 سوسك مي ايد ديگه ما تحمل نكرديم و فرياد و جيغ زديم از همه بيشتر سهيل ترسيده بود به هزار بدبختي سوسك 2 را كشتيم از حمام بيرون امديم از بس انجا بوي پيف باف رامي داد مارا مسموم كرده بود صبر كرديم تا پدر بيايد تا باهم  به حما م برويم ...
8 مهر 1394
1